نگران و دستپاچه به اطرافش نگاه کرد و در خودرو را باز کرد. به سختی از روی صندلی عقب جسم نحیف مادرش را پتوپیچ بیرون آورد و کشان کشان تا پشت در برد. چند لحظه بعد خودرو با سرعت دور شد و صدای ناله های پیرزن از لابهلای پتوی کهنه درسکوت شب گم شد.
صبح فردا کارمند خانه سالمندان به محض باز کردن در، پتو را کنار زد و همسایه قدیمی را شناخت و یاد تنها دختر پیرزن افتاد که30سال پیش 2کوچه آن طرفتر وی را از لابهلای پتویی کنار کوچه به خانه آورده و بزرگش کرده بود.فکر کرد دخترش الان کجاست؟
هدیه صادقی